پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
ماهنامه شماره 6) خاندان ائورل II
نوشته شده در یک شنبه 30 / 11 / 1393
بازدید : 990
نویسنده : ابوالفضل رخشانفر
ائورل جوان فرمانروای آدم های ائوتئود بود.آن سرزمین نزدیک سرچشمه های آندوین قرار داشت،میان دورترین رشته کوه های مه آلود و شمالی ترین بخش های سیاه بیشه.ائوتئود در روزگار شاه آرنیل دوم از زمین های کارراک و گالادن واقع در دره های آندوین به آن نواحی کوچیده،و با بئورنینگ های(مردم بئورن)و آدم های کناره ی غربی جنگل از یک اصل و ریشه بودند.پدران ائورل بر این ادعا بودند که اصل و نسبشان به شاهان رووانیون می رسد که قلمرو آنها در ورای سیاه بیشه و در برابر تهاجم ارابه سواران قرار داشت،و بدین ترتیب خود را از خویشان شاهان گوندور به شمار می آورند که تبارشان به الداکار می رسید.به دشت ها علاقه ای وافر داشتند و به اسب و سوارکاری عشق می ورزیدند،اما در آن روزگار مردم بسیاری در دره های قرون وسطای آندوین می زیستند،و افزون بر آن سایه دول گولدور مدام در حال افزایش بود؛از این رو هنگامی که خبر برافتادن شاه جادوپیشه به ایشان رسید،برای به دست آوردن فزای بیشتر راه شمال را در پیش گرفتند و بقایای مردم انگمار را از جانب شرقی کوهستان بیرون راندند.اما در روزگار لئود پدر ائورل اندک اندک به مردمانی پرشمار بدل شدند بار دیگر در سرزمین مادری خود در تنگنا و عسرت قرار گرفتند. در دو هزارو پانصد و دهمین سال دوران سوم خطر جدیدی گوندور را تهدید کرد.لشکری بزرگ از مردمان وحشی شمال غربی،رووانیون را در نوردید و زمین های سوخته را پشت سر گذاشت،و با استفاده از کلک از عرض آندوین گذشت.در همان زمان از روی تصادف یا طرحی معین،اورک ها(که در آن هنگام،پیش از جنگ با دورف ها سخت نیرومند بودند)از کوهستان یورش آوردند و کاله ناردون را متصرف شدند و کیریون،کارگزار گوندور از شمال طلب یاری کرد؛چرا که دوستی دیرینه ای میان مردمان دره ی آندوین و مردم گوندور برقرار بود.اما مردم دره رودخانه اکنون اندک شمار و متفرق بودند،و از جانب آنان کمکی شایسته و سریع به گوندور نمی رسید.سرانجام خبر نیاز گوندور به ائورل رسید و اگر چه به نظر می رسید که دیر باشد،با سپاهی بزرگ از سواران به راه افتاد. و بدین ترتیب اواین چنین به نبرد دشت کلبرانت رسید،و این نام دشتی سرسبز بود واقع درمیان سیلورلود و لیم لایت.سپاه شمال گوندور آن جا در معرض تهدید قرار داشت.در وُلد شکست خورده بودند و راه شان به جنوب قطع شده بود و به اجبار از لیم لایت گذشته بودند که اورک ها یورش آوردند و آنان را به سوی آندوین راندند.همه امید ها از دست رفته بود که سواران،غیرمنتظره از شمال رسیدند به عقبه ی سپاه دشمن زدند.آن گاه اوضاع نبرد به کلی برگشت و دشمن با تلفات فراوان به آن سوی لیم لایت رانده شد.ائورل سوارانش را به تعقیب دشمن واداشت و رعب و وحشتی که پیشاپیش سواران شمال حرکت می کردند،چنان عظیم بود که متجاوزان به ولد نیز سرآسیمه شدند،و سواران در دشت های کاله ناردون به تعقیب آنها پرداختند. شمار مردم آن ناحیه پس از شیوع طائون رو به کاهش گذاشته بود و بیشتر باقی ماندگان به دست شرقی های وحشی قتل عام شده بودند.از این رو کیریون به جای پاداش کمکی که از جانب ائورل رسیده بود، کاله ناردون،سرزمین واقع در میان آندوین و ایزن را به او بخشید؛و مردم ائورل زنان و کودکان و اموال خویش را از شمال به آنجا آوردند و در آن سرزمین ساکن شدند.و نام جدید سرزمین چابک سواران را بر آن نهادند و خود را ائورلینگاس نامیدند؛اما سرزمین فوق را در گوندور،روهان می نامند و مردم آن را روهیریم،که معنی آن ساحبان اسبان(میرآخوران)است.بدین ترتیب نخستین شاه سرزمین چابک سواران ائورل بود و او تپه ای سبز را در پای کوهستان سپید که مرز جنوبی آن سرزمین بود،به عنوان سکونت گاه انتخاب کرد.پس از آن روهیریم ها به عنوان مردمانی آزاد تحت فرمانروایی پادشاهان و قوانین خود،اما در پیندی تنگاتنگ با گوندور،در آنجا زیستند. نام فرمانروایان و سلحشوران بسیار و زنان زیبا و متهور در ترانه های روهان ثبت گشته که هنوز یاد آور شمال است.می گویند فرومگار نام رئیس قبیله ای است که مردم اش را به ائوتئود راهنمایی کرد.نقل است فرام نام پسر اوست که اسکاتا،اژدهای بزرگ ارد میترین را کشت،و این سرزمین آن پس از جور ثعبان های دراز روی آرامش به خود دید.بدین ترتیب فرام صاحب ثروتی عظیم گشت،اما با دورف ها که خواستار گنجینه ی اژدها بودند رابط خصمانه داشت.فرام حتی پشیزی از آن گنجینه را با دورف ها تسلیم نکرد و در عوض دندان های اسکاتا را که با آن گردنبندی ساخته بودند نزد ایشان فستاد و گفت:گنجینه های شما را توان رقابت با جواهراتی از این دست نیست،چرا که دشوار به دست می آیند.برخی می گویند که دورف ها فرام را به سبب این اهانت به قتل رساندند.هیچ گاه دوستی عمیقی میان ائوتئود و دورف ها برقرار نبود. لئود نام پدر ائورل بود.رام کننده ی اسب های وحشی بود؛و در آن روزگار از این اسب ها در آن سرزمین بسیار یافت می شد.لئود کره ای سپید را به دام انداخت و طولی نکشید که این کره به اسبی تنومند و زیبا و مغرور بدل گشت.هیچ کس از عهده ی رام کردن این اسب برنمی آمد.هنگامی که لئود به خود جرأت داد و بر پشت اسب نشست،اسب رمید و او را با خود برد و سرانجام بر زمین انداخت و سر لئود به سنگ اصابت کرد و بدین ترتیب درگذشت.در آن هنگام لئود چهل و دو ساله و پسرش جوانی شانزده ساله بود. ائورل سوگند خورد که انتقام پدر را بستاند.زمانی دراز به دنبال اسب گشت و سرانجام او را از دور دید؛ همراهان ائورل انتظار داشتند که او خود را به تیررس اسب برساند و او را بکشد.اما وقتی نزدیک شدند،ائورل خود را از خانه زیرین بالا کشید و بانگ زد:«بدین سو بیا،ای بلای جان مردان و نامی جدید بگیر!»در کمال تعجب دیدند که اسب نگاهی به ائورل انداخت و پیش آمد و در برابر او ایستاد،و ائورل گفت:«فلاروف ات می نامم.آزاد بودن را دوست می داشتی،و من از این رو تو را سرزنش نمی کنم و اکنون باید تا پایان عمر خون بهایی سنگین برای آزادی ات بپردازی.» آنگاه ائورل بر پشت اسب نشست و فلاروف تسلیم شد؛و ائورل بی دهنی و لگام به سوی خانه راند؛و پس از آن نیز همیشه به همین سبک وسیاق از او سواری می گرفت.اسب زبان آدمیزادگان را می دانست،اما اجازه نمی داد که هیچ آدمیزادی جز ائورل بر او سوار شود.ائورل سوار بر فلاروف بود که به دشت کلبرانت آمد؛زیرا معلوم گشت که این اسب همچون آدمیزادگان از عمری طولانی برخوردار است.این اسبان میراس نام داشتند که تا به روزگار شدوفکس به هیچ کس مگر پادشاهان سرزمین روهان و یا پسران آنها سواری نمی دادند.آدم ها می گویند بما(همان که الدار او را اورومه می نامند)کره ی این اسبان را از غرب دریا بدینجا آورده است. از شاهان سرزمین چابک سواران،از ائورل تا تئودن،بیش از همه از هلم پتک مشت سخت گفته اند.وی مردی عبوس و بسیار نیرومند بود.در همان روزگار مردی بود فرکا نام،که خود را از تبار شاه فری واین می دانست،هرچند که به قول مردمان بیشتر اصل و نسبی دون لندی داشت و موهای سر او سیاه بود.فرکا ثروت ثروت و قدرتی عظیم به هم زد و در هر دو سوی رود آدورن{این رود از غرب ارد نیمراس به سوی ایزن جاری می شود.}زمین های فراوان داشت.وی نزدیک به سرمنشاء رود استحکاماتی برای خود ترتیب داد و چندان که باید و شاید در برابر شاه فرمانبردار نبود.هلم به او بدگمان بود،اما وی را برای رایزنی نزد خود فرا می خواند؛و فرکا هرگاه مایل بود در این جلسات حضور می یافت. فرکا یک روز با سواران بسیار به این جلسات آمد،و از هلم خواست که دست دخترش را در دست پسر او وولف بگذارد.اما هلم گفت:«تو از آخرین بار که اینجا بودی بزرگ تر شده ای ولی این بزرگ شدن بیشتر مربوط به پیه شکم توست.»و مردان به این سخن خندیدن،زیرا،فرکا شکمی فربه داشت. آنگاه فرکا خشمگین شد و شاه را دشنام داد و سرانجام چنین گفت:«پادشاه پیری که عصای تقدیمی را نمی پذیرد ممکن است از پا بیفتد.»هلم در پاسخ گفت:«خویشتن دار باش!ازدواج پسر تو امری کوچک و پیش پا افتاده است.بگذار هلم و فرکا این موضوع را بعد میان خود حل و فصل کنند.وظیفه ی شاه و شورای او رسیدگی به موضوعات روز است.» وقتی اجلاس به پایان رسید،هلم ازجا برخواست و دست بزرگش را برشانه فرکا نهاد و گفت:«شاه ماذون نیست که در خانه خود نزاع به پا کند،اما دست مردمان در بیرون بازتر است؛»و فرکا پیشاپیش خود را از ادوراس بیرون آورد و به دشت برد.خطاب به مردان فرکا که پیش آمدند گفت:«کنار بمانید!ما را شاهدی نیاز نیست.قصد داریم در خلوت موضوعی را میان خود حل و فصل کنیم.برویم و با مردان من مشغول گفت و گو شوید!»و آنان نگریستند و شمار انراد شاه را بیشتر دیدند و عقب کشیدند. شاه گفت:«ای دون لند اکنون هلم را تنها و بی سلاح برای درآویختن در برابر خود می یابی.اما تو پیش از این سخن بسیار گفته ای و اینک نوبت من است که سخن بگویم.فرکا،بلاهت تو همراه با شکمت بزرگ تر شده.تو از عصا حرف می زنی!اگر هلم عصای کج و کوله ای را که به سویش پرت می کنند خوش نداشته باشد،آن را می شکند.اینچنین!»و این را گفت و با مشت چنان ضربتی به فرکا زد که او از هوش رفت و اندکی بعد درگذشت. آنگاه هلم پسر فرکا و خویشان نزدیک او را دشمنان شاه خواند؛و آنها راه گریز در پیش گرفتند چرا که هلم بی درنگ سپاه سواره بزرگی را به مرزهای غربی گسیل کرده بود. چهار سال بعد(2785)روهان با مشکلاتی عظیم دست به گریبان بود و امکان ارسال کمک از جانب گوندور وجود نداشت،زیرا سه ناوگان بزرگ از دزدان دریا به گوندور حمله آورده بودند و سرتاسر سواحل آن سرزمین درگیر جنگ بود.در همین زمان روهان بار دیگر از جانب شرق مورد تهاجم قرار گرفت،و دون لندی ها فرست را غنیمت شمردند و از بالای ایزن و پایین ایزنگارد به روهان حمله آوردند.طولی نکشید که معلوم شد وولف رهبری مهاجمان را بر عهده دارد.نیروی عظیم در اختیار داشت،و با دشمنان گوندور که در مصب رودهای لف نویی و ایزن در ساحل پیاده شده بودند،پیوند اتحاد بسته بودند. روهیریم ها شکست خوردند و سرزمینشان به تصرف درآمد.و کسانی که از مهلکه و اسارت جان سالم به در بردند،به دره های کوهستانی گریختند.هلم با تلفات فراوان از گذرگاه ایزن عقب نشست و در شاخ آواز و فرکند پشت آن(که پس از آن گودی هلم نامیده شد)پناه گرفت.سپاه او در آنجا به محاصره در آمد. وولف ادوراس را متصرف شد و در مدوسلد اقامت گزید و خود را شاه خواند.هم آنجا بود که هالت، پسر هلم آخرین مدافع مدوسلد در برابر دروازه از پای در آمد. اندکی پس از این وقایع،زمستان طولانی از راه رسید و روهان نزدیک به پنج ماه در زیر برف مدفون گشت(از نوامبر تا مارس9-2758).روهیریم ها و نیز دشمنان شان از سرما،و از قحطی که بسیار بیشتر به درازا کشید،متحمل لطمات فراوان شدند.در گودی هلم سپاهیان پس از یول(جشن سال نو)با گرسنگی دست به گریبان بودند؛و از سر نومیدی بر خلاف اندرز شاه،به رهبری هاما پسر کهتر او برای شبیه خون و یورش از گودی بیرون آمدند،و در میان برف گم شدند.هلم از قحطی اندوه درنده خو و نزار گشته بود؛و هول و هراسی که ازاو بر دل دشمنان می افتاد به تنهایی از هول و هراس مردان بسیار که در کار دفاع از ارگ شاخ آواز بودند،بیشتر بود.سپید پوش،یکه و تنها بیرون می رفت و همچون ترول ها سرزمین های برفی،به اردوگاه دشمنان می زد و با دست خود شمار زیادی از آنان را می کشت.مردم بر این باور بودند که اگر چه او هیچ سلاحی با خود ندارد،هیچ سلاحی بر او کارگر نمی افتد. لون لندی ها می گفتند که اگر او هیچ خوراکی نیابد،گوشت انسان می خورد.این افسانه مدت ها در دون لند بر سر زبان ها بود.هلم شاخ بزرگی داشت،به زودی معلوم شد که او هرگاه قصد شبیه خون زدن به دشمنان را دارد،پیش از عزیمت در این شاخ می دمد و نفیر آن دو گودی طنین افکن می شود؛و آنگاه هول و هراسی چنان عظیم بر دل دشمنان می افتاد که آنها به جای گردآمدن و اسیر کردن و یا کشتن او، به پایین تنگه می گریزند. یک شب مردان صدای نفیر شاخ را شنیدند اما هلم بازنگشت.صبح هنگام،پرتوی خورشید پدیدار شد،و این اولین پرتو پس از روز های طولانی بود،و مردان پرهیبت سپیدی را دیدند که بی حرکت و تنها روی سد ایستاده بود و هیچ یک از دون لندی ها جرأت نزدیک شدن به او را نداشت.آنک هلم آنجا ایستاده بود، بی حرکت همچون سنگ،با پاهای استوار.باز مردان می گفتند که نفیر شاخ گاه و بی گاه در گودی به گوش می رسید و شبح هلم در میان دشمنان روهان می گشت و آنها را از هول و هراس می کشت. اندک زمانی گذشت و زمستان از حد افتاد.سپس فری لاو،پسر هیلد،خواهر هلم از دون هارو که بسیاری به آنجا گریخته بودند،پایین آمد؛و با گروه کوچکی از مردان از جان گذشته،وولف را در مدوسلد غافلگیر کرد و کشت،و ادوراس را باز پس گرفت.سیل های عظیمی بعد از برف و یخبندان به راه افتاد و دره انت واش به باتلاقی گسترده تبدیل گشت.مهاجمان شرقی نابود و یا عقب رانده شدند؛و سرانجام کمک از جانب گوندور،هم از جاده های شرق و هم غرب کوهستان به روهان رسید.پیش از پایان سال(2759) دون لندی ها حتی از ایزنگارد بیرون رانده شدند؛و فری لاو پادشاه شد. پیکر هلم را از شاخ آواز به آنجا آوردند و در پشته نهم به خاک سپردند.از آن پس که سیمبلمینه سپید به انبوهی آنجا رست،چنین می نمود که پشته،برف پوش شده است.پس از درگذشت فری لاو سلسله جدیدی از پشته ها آغاز شد. شمار روهیریم ها بر اثر قحطی . از دست رفتن رمه ها و اسبان سخت رو به کاهش گذاشته بود؛و جای شکر بود که تا سالیان سال هیچ خطر عمده ای آنان را تهدید نکرد،زیرا تا به عهد شاه فولک واین قدرت و توان پیشین خود را باز نیافتند. هنگام تاجگذاری فری لاو بود که سارومان ظهور کرد و با هدایا و زبانی که تملق تهور روهیریم ها را می گفت،به آنجا آمد.همگان مقدم این میهمان را گرامی داشتند.اندکی پس از آن سارومان در ایزنگارد رحل اقامت افکند.اجازه این اقامت را برن،کارگزار گوندور صادر کرده بود،زیرا،گوندور ایزنگارد را یکی از استحکامات قلمرو خود می پنداشت و نه بخشی از روهان.همچنین برن کلید داری اورتانگ را به سارومان واگذاشت.برج اورتانگ برجی بود که هیچ خصمی یاری آسیب زدن و ورود به آن را نداشت. به این ترتیب سارومان اندک اندک رفتار فرمانروایان را در پیش گرفت؛او نخست ایزنگارد را به نیابت از جانب کارگزار و متولی برج در اختیار گرفت.با این حال فری لاو همچون برن از ترتیب امور و از این که می دانست ایزنگارد در دست دوستی قدرتمند قرار گرفته است،خشنود بود.سارومان زمانی دراز رفتاری دوستانه پیش کرد و شاید ابتدا در نیات خود صادق بود.هرچه بعد ها کمتر کسی تردید داشت که سارومان برای به دست آوردن سنگی که هنوز آنجا بود و نیز با قصد بنیان نهادن قدرت اش به آنجا رفته است.وی یقینن پس از آخرین شورای سپید(2953)اغراضی پلید،اما پنهانی نسبت به روهان داشت. سارومان بعدها ایزنگارد را از آن خود ساخت و آنجا را اندک اندک گویی برای هم چشمی با باراد-دور به حصنی حصین و مخوف بدل ساخت.وی سپس دوستان و خادمان خود را از میان تمام کسانی که از گوندور و روهان متنفر بودند خواه آدمیزاد و خواه موجوداتی بسیار پلیدتر در آنجا گرد آورد. شاه سرزمین چابک سواران سلسله نخست سال{سالها بر اساس تقویم گوندور(دوران سوم)ارائه شده است.تواریخ ثبت شده در حاشیه صفحه مربوط به سال تولد و مرگ پادشاهان می باشد} 2545-2485؛ 1-ائورل جوان.وی را از این رو چنین می نامند که در جوانی جانشین پدر گشت و تا به آخر روزگار خود زردموی و گلگون چهره باقی ماند.اما عمر او به سبب حمله مجدد شرقی ها کوتاه شد.ائورل در نبرد ولد از پای در آمد و نخستین پشته رابرای او برآوردند،فلاروف را نیز همراه او در همان پشته به خاک سپردند. 2570-2512؛ 2-برگو.او دشمن را از ولد و روهان بیرون راند و روهان سالهای سال از شر حمله دشمنان در امان ماند.درسال2569بنای تالار عظیم مدوسلد را به پایان رساند.در جشن بزرگداشت این واقعه پسر او بالدور سوگند یاد کرد که(جاده های مردگان)را در پیش گیرد، و هیچ گاه بازنگشت برگو در ماتم این حادثه سال بعد درگذشت. 2645-2544؛ 3-الدور پیر.وی دومین پسر برگو بود.دلیل اشتهارش به لقب پیر این بود که تاسنین کهولت زیست و به مدت75سال سلطنت کرد.در عهد او کار روهیریم ها رونق گرفت و آنان آخرین بقایای مردم دون لند را که هنوز در شرق ایزنگارد می زیستند،از سرزمین خود بیرون راندند،یا مطیع و منقاد خود ساختند.دره های هارو و دیگر دره های کوهستانی در عهد او مسکونی گشت.از سه پادشاه بعدی روایت های اندکی به جا مانده است،زیرا روهان در عهد آنان از صلح و رفاه برخوردار بود. 2659-2570؛ 4-فریا.پسر ارشد،اما چهارمین فرزند الدور؛وی هنگامی به پادشاهی رسید که پیر شده بود. 2680-2594؛ 5-فری واین. 2699-2619؛ 6-گلدوین. 2718-2644؛ 7-دئور.در روزگار او دون لندی ها غالباً از ایزن به روهان شبیه خون می زدند.درسال 2710حصار متروک ایزنگارد را متصرف شدند و روهان از عهده ی بیرون راندن آنان برنیامد. 2741-2688؛ 8-گرام. 2759-2691؛ 9-هلم پتک مشت. در اواخردوران سلطنت اوروهان درنتیجه تجاوز بیگانگان و زمستان طولانی دچار لطمات فراوان شد.هلم و پسرانش هال و هاما از میان رفتند.فری لاو و خواهر زادهی هاما به سلطنت رسید. سلسله دوم 2798-2726؛ 10-فری لاو و پسر هیلده.در عهد او سارومان به ایزنگارد آمد و در آن هنگام دون لندی ها از ایزنگارد بیرون رانده شده بودند.روهیریم ها نخست از دوستی او در روزگار عسرت و ضعف که از پی آمد،بهره مند شدند. 2842-2752؛ 11-بریتا.مردمش او را لۀوفا مینامند،چه همگان او را دوست داشتند؛ وی دست و دلباز و یاری گر نیازمندان بود.در عهد او جنگی با اورک ها به وقوع پیوست،اورک هیی که از شمال رانده شده بودند ودر کوه های سپید پناه گاهی می جستند.هنگام درگذشت او تصور می شد همه اورک ها کشته شده بودن؛اما چنین نبود. 2851-2780؛ 12-والدا.وی تنها به مدت نه سال سلطنت کرد.والدا با گروهی ازهمراهانش هنگام عبور از جاده های کوهستانی دون هارو در کمین اورک ها گرفتار آمد و کشته شد. 2864-2804؛ 13-فولکا.وی شکارچی بزگی بود،اما عهد کرده بود تا هنگامی اورکی در روهان باقی مانده است،به شکار جانوران وحشی نپردازد.وقتی آخرین اورک را یافت و نابود کرد،راهی شکار خرس بزرگ تپه اورک هالت واقع در بیشه فیراین شد.فولکا خرس را کشت،اما خود بر اثر زخم دندان خرس درگذشت. 2903-2830؛ 14-فولک واین.وقتی به سلطنت رسید،روهیریم ها نیروی خود را بازیافته بودند.وی مرزهای غربی(واقع در میان آدورن وایزن)را که به اشغال دون لندی ها در آمده بود،از نو متصرف شد.روهان در روزگار سختی کمک زیادی از جانب گوندور دریافت کرده بود.از این رو شاه هنگامی که شنید هارادریم ها با سپاهی عظیم گوندور را مورد تاخت و تاز قرار داده اند،گروهی بزرگ از سپاهیانش را به یاری کارگزار فرستاد.وی دوست می داشت که رهبری سپاهیان را برعهده بگیرد،اما منصرف شد،و پسران توامانش فولکرد و فاسترد (متولد به سال2858)به جای او عازم شدند.این دو پسر در کنار هم در نبردی که در ایتیلین به وقوع پیوست(2885)از پای درآمدند.تورین دوم اهل گوندوربرای فولک واین خون بهای گران از زر فرستاد. 2953-2870؛ 15-فنگل.او سومین پسر و چهارمین فرزند فولک واین بود.از او چندان به نیکی یاد نکرده اند.نسبت به خوراک و زر حریص بود و با امیران سپاه و فرزندان خود سر نزاع داشت.تنگل سومین فرزند و تنها پسر او پس از رسیدن به سن بلوغ روهان را ترک گفت و زمانی دراز در گوندور زیست و در خدمت تورگون افتخارات بسیار کسب کرد. 2980-2905؛ 16-تنگل.وی تا دیرگاه زن نستاند،اما در سال2943با مورون اهل لوسارناخ که هفده سال از خود او جوان تر بود،وصلت کرد.مورون در گوندور برای او سه فرزند زاد که از میان آنان تئودن فرزند و تنها پسرش بود.با درگذشت فنگل روهیریم ها او را فراخواندند و تنگل با اکراه تن به بازگشت داد.اما معلوم شد که پادشاهی نیکو و خردمند است؛هرچند که در دربار او زبان گوندور به کار می رفت و همگان این امر را خوش نمی دانستند.مورون دو دختر دیگر در روهان برای شاه به دنیا آورد؛و آخرین دختر،تئودن اگر چه فرزند دوران کهولت او بود و دیر پا به جهان گذاشت(2963)زیبا تر از دیگران بود.برادرش او را از ته دل دوست می داشت.چیزی از بازگشت تنگل نگذشته بود که سارومان خود را فرمانروای ایزنگارد اعلام کرد و با دست اندازی به مرزهای روهان و حمایت از دشمنان آن سرزمین، مایه نگرانی شد. 3019-2948؛ 17-تئودن.در فرهنگ روهان او را تئودن احیاء شده می نامند،زیرا،او بر اثر افسون های سارومان در سراشیبی زوال افتاد،اما به دست گندالف شفا یافت،و در سال آخر عمر خود قیام کرد و سپاهیانش را در شاخ آواز(گودی هلم)و اندکی پس از آن در دشت های په له نور،در بزرگترین نبرد دوران به سوی پیروزی رهنمون شد.وی در برابر دروازه موندبروگ از پای در آمد.زمانی در سرزمینی زاده بود،در میان شاهان مرده گوندور آرامید اما او را به روهان بازگرداندند و در هشتمین پشته سلسله دوم در ادوراس به خاک سپردند. آنگاه سلسله ای جدید آغاز گشت. سلسله سوم در سال2989تئودوین به همسری ائوموند اهل فولد شرقی،سپهسالار بزرگ سرزمین چابک سواران در آمد.پسر او ائومر در سال2991به دنیا آمد،و دخترش ائووین به سال2995.در آن روزگار سائورون بار دیگر قیام کرده و سایه ی موردور تا به سرحد روهان رسیده بود.اورک ها در نواحی شرقی دست به چپاول،و کشتن و یا دزدیدن اسبان گشوده بودند.اورک های دیگر از کوه های مه آلود به سرزمین رواهان سرازیر می شدند و بسیاری از آن ها یوروک های بزرگ بودند که در خدمت سارومان قرار داشتند،هر چند که در آن هنگام کسی به سارومان مظنون نبود.مسئولیت عمده ی ائوموند در مرزهای شرقی بود؛و او اسبان را بسیار دوست می داشت و از اورک اه متنفر بود.هر گاه خبر چپاول به او می رسید غالباً از شدت خشم،دور از احتیاط و با شماری اندک از سواران به مقابله می راند.و چنین شد که در سال 3002 از پا در آمد؛گروهی کوچک از اورک ها را به سوی مرزهای امین مویل تعقیب کرد،و وقتی به آنجا رسید سپاهی بزرگ از میان صخره ها بر او کمین می گشود و غافلگیرش کرد. اندکی بعد تئودوین بیمار شد و درگذشت و این مرگ موجب اندوه شاه شد.و شاه فرزندان خواهر را به دربار خود آورد و آنان را پسر و دختر خود خواند.تئودن تنها صاحب یک فرزند بود،تئودرد پسرش که در آن هنگام بیست و چهار سال داشت؛و شهبانو الف هیلد که گاه دنیا آوردن فرزند دار فانی را وداع گفته بود و شاه پس از او ازدواج نکرده بود.ائومر و ائووین در ادوراس بزرگ شدند و شاهد راه یافتن سایه های تاریک به تالار های تئودن بودند.ائومر شباهتی تام به اجداد خود اشت.اما ائووین باریک و بلند قامت بود،با زیبایی و غروری که آن را از جنوب،از مورون اهل لوسارناخ که روهیریم ها او را برق پولاد می نامیدند،به ارث برده بود. (3804)63دچ-2991ائومر ائادیگ.به گاه جوانی ارتشبد سرزمین چابک سواران شد(3017)و مسئولیت پدر در مرزهای شرقی به او محول گشت.در جنگ حلقه،تئودرد در نبرد با سارومان در گذرگاه های ایزن از پای درآمد.از این رو تئودن پیش از مرگ خود در دشت های پله نور ائومر را وارث خود و شاه خواند.در همان روز ائووین به سبب کارزار در آن نبرد که خود را در لباس مبدل به آن رسانده بود،اشتهاری عظیم به دست آورد؛و پس از آن او را در سرزمین چابک سواران به نام بانو سپردست می شناختند.{زیرا آن دست او که سپر داشت به ضربت گرز شاه جادوپیشته شکسته بود؛اما در آن کارزار شاه جادوپیشه نیست و نابود گشت،و بدین ترتیب سخنان پیشگویانه گلورفیندل به شاه آرنور،که شاه جادوپیشه به دست مردان از پای در نخواهد آمد،جامه ی حقیقت پوشید. در ترانه های سرزمین روهان آمده است که ائووین در این عمل قهرمانانه از یاری جاودان تئودن که او نیز نه یک مرد،بلکه هافلینگی از اهالی سرزمین های دوردست بود،برخوردار گشت،با این حال ائومر در روهان هافلینگ را مرتبت بخشید و نام هولدواین را به او اعطاء کرد.(این هولدواین کسی نبود جز مریادوک شکوهمند،ارباب باک لند.).} ائومر شاه بزرگی بود،و چون در جوانی به جای تئودن بر تخت نشست سلطنت او شصت و پنج سال به درازا کشید که دوران آن طولانی تر از دوران سلطنت دیگر پادشاهان به جز آلدور پیر بود.در جنگ حلقه،با شاه اله سار و ایمراهیل اهل آمروت دوستی به هم زد؛و بار ها به گوندور رفت.و در آخرین سال دوران سوم با لوتیریل دختر ایمراهیل پیوند زناشویی بست.پسر آنان الف واین زیبا روی پس از پدر به حکمرانی رسید. در عهد ائومر مردمان روهان چنان که می خواستند از صلح و آرامش برخوردار بودند،و شمار مردمان هم در دره ها و هم دشت ها رو به افزایش گذاشت و زاد و ولد اسبان فزونی گرفت.اینک شاه اله سار در گوندور و نیز آرنور حکمرانی می کرد.وی شاه تمام قلمرو باستانی بود،مگر روهان؛زیرا،اله سار هبه ی کیریون به ائومر را تمدید و ائومر بار دیگر سوگند ائورل را تجدید کرد.و غالباً به آن جامه عمل پوشاند. زیرا اگر چه دوران سائورون سپری گشته بود و شاه غرب می بایست دشمنان بسیاری را منقاد سازد تا درخت سپید در صلح و آرامش رشد کند.و هرگاه شاه اله سار عازم جنگ بود،شاه ائومر او را نیز همراهی می کرد؛و صدای تندر سوارنظام روهان در آن سوی دریای رون و دشت های دوردست جنوب طنین انداز شد،و اسب سپید بر روی چمن زار تا به گاه دوران پیری ائومر،در بادهای بسیار به اهتزاز در آمد.



فروش قدرتمندانه "هابیت:نبرد پنج" سپاه در چین
نوشته شده در پنج شنبه 9 / 11 / 1393
بازدید : 858
نویسنده : ابوالفضل رخشانفر
به نقل از سایت باکس آفیس ،هابیت :نبرد پنج سپاه با ۵۴/۳ میلیون دلاری که از فروش در ۶۱ کشور به دست آورد، مجموع فروش خود در خارج از آمریکا را به رقم قابل توجه ۶۱۶/۹ میلیون دلار و در مجموع به فروش جهانی ۸۶۶/۴ میلیون دلاری رساند . هابیت : نبرد پنج سپاه در بازار چین در سه روز نخست بیش از ۴۹/۵ میلیون دلار از نمایش در ۸۸۰۲ پرده سینما به دست آورد که بسیار فراتر از فروش دو قسمت قبلی هابیت در این مدت زمانی و بهترین افتتاحیه یک فیلم از برداران وارنر در چین بوده است. به نظر میرسد که در ادامه نبرد پنج سپاه به راحتی بتواند از فروش کلی ۷۵ میلیونی برهوت اسماگ و ۵۰ میلیونی یک سفر غیر منتظره در چین عبور کند . همچنین هابیت نبرد پنچ سپاه در آلمان ۷۷/۹ میلیون دلار و در بریتانیا ۶۳/۶ میلیون دلار و در روسیه ۲۷/۵ میلیون دلار فروش داشته است .



رندگی نامه استاد جی.آر.آر تالکین
نوشته شده در یک شنبه 3 / 11 / 1393
بازدید : 911
نویسنده : ابوالفضل رخشانفر
جان رونالد روئل تالکین ( ۱۸۹۲-۱۹۷۳ ) قرن ۱۸: مهاجرت خانواده ی «تالکوهن» از «سکسونی» ( آلمان ) به انگلیس و تغییر نامشان به «تالکین». سال ۱۸۹۱: «مابل سوفیلد» با «آرتور روئل تالکین» ازدواج می کند، آرتور مدیر بانک بود اما پس از ترک کارش در بیرمنگام انگلیس به آفریقای جنوبی رفت. سال ۱۸۹۲: در سوم ژانویه ، «جان رونالد روئل تالکین» در «بلومفانتین، آفریقای جنوبی» متولد می شود . سال ۱۸۹۴: تنها برادر جان، «هیلاری»، متولد می شود. سال ۱۸۹۶: در ۱۵ فوریه «آرتور تالکین» می میرد. «مابل تالکین»، «جان» و «هیلاری» به انگلیس باز میگردند. آنها در شهرکی روستایی در «بیرمنگام» بزرگ می شوند. سال ۱۹۰۰: «مابل تالکین» یک «کاتولیک» می شود. کشیشی که معمولا به خانه ی آنها میامده «پدر فرانسیس مورگان»، نیمه اسپانیایی، نیمه ولزی بوده . سال ۱۹۰۴: «مابل تالکین» مبتلا به دیابت می شود، که در آن زمان علاج ناپذیر بود. او در ۱۵ اکتبر می میرد. پسرها توسط «خاله بئاتریس سوفیلد» و «پدر مورگان» نگهداری می شوند. اندکی بعد آنها به خانه ی «خانم فاکنر» می روند. در این زمان تالکین از مدرسه «دستور زبان شاه ادوارد ۴» دیدار می کند و علاقه اش به زبان شناسی بیشتر می شود. به همراه چند تن از دوستان «مدرسه شاه ادوارد» آنها گروه «تی.سی.بی.اس» را که تشکیل می دهد. سال ۱۹۰۸: با ساکن شدن در منزل «خانم فاکنر»، «جان»، «ادیت برت» زن ۱۹ ساله ای را ملاقات می کند. «پدر مورگان» داشتن هر روابطی را برای او تا سن ۲۱ سالگی که بتواند از خودش مراقبت کند، ممنوع می کند. سال ۱۹۱۱: «جی.آر.آر تالکین» به آکسفورد می رود و در آنجا «زبانهای انگلیسی کهن»، «زبانهای آلمانی»، «فنلاندی» و «ولزی» را می خواند. سال ۱۹۱۳: در سن ۲۱، «جان» دوباره با «ادیت» تماس برقرار می کند، اما آنها از هم دور شده بودند و «ادیت» نامزد فرد دیگری شده بود. «جان» او را متقاعد می کند تا نامزدیش را بهم بزند و با «جان» نامزد کند. در این زمان او درجه ی بالایی در «لغت شناسی» می گیرد و به همین دلیل رشته اش را از «ادبیات کهن» به «ادبیات و زبان انگلیسی» تغییر می دهد . او با شعر «crist of Cynewulf» تحت تاثیر قرار می گیرد. سال ۱۹۱۵: «تالکین» در این سال «مدرک درجه یک در انگلیسی» از آکسفورد می گیرد و بعد از وقوع جنگ جهانی اول در ۱۹۱۴ به «تفنگداران لنکشایر» می پیوندد. سال ۱۹۱۶: «تالکین» با «ادیت» ازدواج می کند و بعد از ازدواجش به فرانسه فرستاده می شود. او در «سام» می جنگد اما به علت بیماری معاف و به خانه فرستاده می شود. دو تن از سه تن دوستان صمیمیش در جنگ جهانی اول کشته می شوند. سال ۱۹۱۷: در اوایل سال ۱۹۱۷ او شروع به کار روی داستانی کرد که قرار بود «سیلماریلیون» شود؛ شاهکار تالکین در اسطوره شناسی و زبان. روزی او و «ادیت» برای راهپیمایی به جنگلی رفتند و آنجا در «بیشه های شوکران»، «ادیت» برای او رقصید و الهامی برای داستان «برن و لوتین» شد. داستان «برن و لوتین» داستان مورد علاقه ی او بود و «ادیت»، «لوتین» او. اولین پسرشان «جان فرانسیس روئل تالکین» در ۱۶ نوامبر ۱۹۱۷ متولد شد. سالهای ۱۹۱۸ تا ۱۹۲۰: در ۱۹۱۸ «تالکین» کاری در دانشگاه بدست آورد و به عنوان «دستیارلغت نویس» لغتنامه انگلیسی جدید آکسفورد انتخاب شد. او درخواست داد تا در «دانشگاه لیدز» به سمت استادیار منصوب شود و آنها او را پذیرفتند. در این سالها او یکی از داستانهایش بنام «سقوط گوندولین» را خواند و مورد تشویق بی اندازه شنوندگانش قرار گرفت. سالهای ۱۹۲۰ تا ۱۹۲۵: در «لیدز» علاوه بر تدریس به «ای.وی.گوردون» در چاپ «سر گاواین و شوالیه سبز» همکاری کرد. در این زمان او به نوشتن کتابهای «داستانهای گمشده» ادامه داد و «زبانهای الفی» را اختراع کرد. هنگام تدریس در «لیدز» دو پسر دیگرش هم به دنیا آمدند: «مایکل هیلاری روئل» در اکتبر ۱۹۲۰ و «کریستوفر روئل» در ۱۹۲۴. در ۱۹۲۵ «تالکین» به سمت «استادی آنگلوساکسون» دانشگاه آکسفورد رسید. سالهای ۱۹۲۵ تا ۱۹۳۵: «تالکین» تحقیقات ادبیش را زیاد منتشر نمی کرد. هرچند تحقیقات منتشر شده اش عالمانه و نادر بودند و بسیار تاثیر گذار. در آکسفورد «اینکلینگز» شکل گرفت. گروهی از نویسندگان مسیحی و محافظه کار آکسفورد که به طور غیررسمی و اکثرا در مهمانی ها همدیگر را ملاقات می کردند. در این گروه «نویل کوگهیل»، «هوگو دایسون»، «چارلز ویلیامز»، «اوون بارفیلد» و در راس آنها «سی.اس.لوئیس» قرار داشتند و لوئیس تبدیل به یکی از دوستان صمیمی تالکین شد. آنها برای گفتگو، نوشیدن و خواندن مطالب نیمه تمامشان گرد هم می امدند. «ادیت» آخرین فرزند و تنها دخترشان «پرسکیلا» را در ۱۹۲۹ بدنیا آورد. «تالکین» شروع به نوشتن نامه هایی درباره ی بچه ها کرد که به «سانتا کلوس» معروف است و مجموعه اینها که در سال ۱۹۷۶ منتشر شد «نامه های کریسمس پدر» نام دارد. در دوران بزرگسالی «جان» به دنبال کشیشی رفت، «مایکل» و «کریستوفر» به «نیروی هوایی پا دشاهی» خدمت کردند. بعد از آن «مایکل» معلم مدرسه شد و «کریستوفر» دانشیار دانشگاه و «پرسکیلا» نیز کارمند اجتماعی . ضمنا «تالکین» اسطوره شناسی و زبانش را نیز تکمیل کرد . سالهای ۱۹۳۵ تا ۱۹۳۷: یک روز هنگامی که «تالکین» در حال تصحیح ورقه های امتحانی بود ، مشاهده کرد یک نفر یک صفحه از پاسخنامه اش را خالی گذاشته و روی آن صفحه تالکین جمله ای نوشت که محرک ذهنی او شد: «در داخل سوراخی در زمین هابیتی زندگی می کرد»! او سپس احساس کرد باید بداند «هابیت» چیست، در چه نوع سوراخی زندگی می کند، و اصلا چرا در سوراخ زندگی می کند و غیره… از این بازجویی داستانی ساخته شد که «تالکین» آن را برای بچه های کوچکش تعریف کرد. در سال ۱۹۳۶ نسخه ناکامل تایپ شده ای از این داستان بدست «سوزان داگنال»، کارمند «انتشارات جورج آلن و آنوین» رسید . او از «تالکین» خواست تا داستانش را کامل کند و نسخه کامل را به «استنلی آنوین» رئیس انتشارات ارائه داد و در ۱۹۳۷ داستان با نام «هابیت» منتشر شد. سالهای ۱۹۳۷ تا ۱۹۵۵: در سال ۱۹۴۵ او استاد زبان و ادبیان انگلیسی شد و تا زمان بازنشستگی در ۱۹۵۹ این سمت را حفظ کرد. «هابیت» به قدری موفق بود که «استنلی آنوین» از «تالکین» خواست تا اگر کاری مشابه برای انتشار دارد به او بدهد. «تالکین» در این زمان شروع به کار بروی افسانه ی بزرگش «سیلماریلیون» کرده بود . اما ناشر عقیده داشت که کتاب از نظر تجاری قابل انتشار نیست! و دوباره از «تالکین» خواست تا دنباله ای بر «هابیت» بنویسد . این دنباله به زودی به چیزی فراتر از داستان بچگانه بدل شد: «ارباب حلقه ها»! انتشارات این کتاب را در سه قسمت جداگانه در طول سال های ۱۹۵۴ تا ۱۹۵۵ منتشر کرد . بزودی مشخص شد که نویسنده و ناشران تعداد چاپهای کتاب را بسیار کم برآورد کردند ، زیرا کتاب با سرعتی نجومی به فروش می رفت . سالهای ۱۹۵۵ تا ۱۹۶۸: «ارباب حلقه ها» نظریات مختلفی بدنبال داشت از نظریات پرشور و تشویق کننده ای چون «آئودن» و «لویس» تا منتقدانی چون «ویلسون» و «مویر»… در سال ۱۹۶۸ «ارباب حلقه ها» براستی تبدیل به انجیل نیمی از جامعه آمریکا شده بود. سالهای ۱۹۶۹ تا ۱۹۷۲: بعد از بازنشستگی در ۱۹۶۹ «ادیت» و «جان» به «بورنموت» رفتند. در ۲۲ نوامبر ۱۹۷۱ «ادیت» درگذشت و «جان» به آکسفورد و اتاقهایی که توسط «کالج مرتون» آماده شده بود بازگشت. «جان» در ۲ سپتامبر ۱۹۷۳ درگذشت. او و «ادیت» در یک قبر به خاک سپرده شدند؛ در قسمت کاتولیکی قبرستان «وولورکوت» ، شمال حومه «آکسفورد». روی سنگ مزارشان ، نوشته های زیر به چشم می خورد: ادیت مری تالکین، لوتین، ۱۸۸۹-۱۹۷۱ جان رونالد روئل تالکین، برن، ۱۸۹۲-۱۹۷۳ سال ۱۹۷۳: افسانه ی بزرگ «تالکین» که داستانهای مربوط به «دوران اول» و «دوران دوم» بود توسط «آلن و آنوین» منتشر شد . کوچکترین پسر «تالکین»، «کریستوفر» بار ویرایش، کامل کردن و انتشار بزرگترین کار زندگی «تالکین» را بر عهده گرفت. و بدین ترتیب «سیلماریلیون» در سال ۱۹۷۷، «داستانهای ناتمام» در سال ۱۹۸۰ و سری «تاریخ های سرزمین میانه» از ۱۹۸۴ تا ۱۹۹۷ و «فرزندان هورین» در سال ۲۰۰۷ منتشر شدند. به علاوه داستانهای دیگر مانند «آقای بلیس»،« رووراندم» و «نامه های کریسمس پدر» نیز منتشر شدند.



بازدید : 1562
نویسنده : ابوالفضل رخشانفر

گوندور و وارثان آناریون پس از آناریون که در برابر باراد-دور از پای درآمد،سی و یک پادشاه در گوندور بر تخت نشستند.اگر چه جنگ هیچ وقط در مرز ها متوقف نشد،ثروت و قدرت دونه داین جنوب از راه زمین و دریا تا به عهد آتاناتار دوم که آلکارین شکوهمند نامیده می شد،در طی بیش از یک هزار سال افزایش یافت.با این حال نشانه های انحطاط از پیش ظاهر گشته بود،چه، مردان برین جنوب دیر زن می ستاندند،و شمار فرزندان شان اندک بود.نخستین شاه بی فرزند فالاستور بود و دومین شان نارماکیل اول،پسر آتاناتار آلکارین. استوهر هفتمین شاه بود که میناس آنور رااز نو بنا کرد،و از آن پس شاهان،تابستان بیشتر به جای ازگلیات در آنجا اقامت می گزیدند.در دوران او بود که مردمان وحشی برای نخستین بار بر گوندور حمله آوردند.اما تاروستار،پسر او حمله آنان را دفع کرد و بیرون شان راند و نام رومنداکیل،فاتح شرق را بر خود نهاد.هرچند او بعد ها در نبرد با سپاهیان تازه نفس شرقی ها کشته شد.تورامبار پسر رومنداکیل انتقام او را ستاند و در شرق دست به کشور گشاهی زد. با سلطنت تارانون،دوازدهمین شاه سلسله شاهان دریانورد آغاز گردید،شاهانی که ناوگان ساختتند وسلطه ی گوندوررا درطول غرب و جنوب مصب های آندوین گسترش دادند. تارانون برای بزرگداشت پیروزی هایش در مقام فرمانده لشکریان با نام فالاستور، «فرمانروای سواحل»تاج بر سر نهاد. آرنیل اول،برادرزاده ی وی که از پی او بر تخت نشست،بندرگاه باستانی پلارگیر رامرمت کرد و ناوگانی بزرگ ترتیب داد.از زمین و دریای اومبار را در محاصره گرفت و آن را بگشود،و اومبار یکی از بندرگاه ها و دژهای عظیم قدرت گوندور گشت«دماغه ی بزرگ و خلیج اومبار در محاصره خشکی، از روزگاران قدیم جزئی از سرزمین نومه نوری بود،آنجا دژ مردمان شاه بود.اما پس از آن که سائورن آنان را از راه به در برد،نومه نوری سیاه نام گرفتند،و بیش از همه از پیروان الندیل متنفر بودند.پس از سقوط سائوروننژاد آنان رو به زوال گرفت یا با دیگر مردمان سرزمین میانه آمیخت،اما مردم آنجا تنفر از گوندور را بی کم و کاست به ارث بردند تسخیر اومبار از این رو تنها با بهایی گزاف میسر گردید.». اما آرندیل زمان درازی پس از پیروزی خود زنده نماند.او با کشتی ها و مردم بسیار در توفان اومبار از بین رفت.کیریاندیل پسر او ساختن کشتی ها را ادامه داد،اما مردان هاراد به رهبری فرمانروایانی که از اومبار رانده شده بودند،با نیرویی عظیم بر آن استحکامات حمله آوردندو و کیریاندیل در نبرد هارادویت از پای در آمد. سال های سال اومبار تحت محاصره بود،اما تسخیر کامل آنجا به سبب نیروی دریایی گوندور امکان پذیر نبود.کیریاهر پسر کیریاندیل در عهد خود باتلاش بسیار سرانجام با گرد آوردن نیرو از راه شمال،از خشکی و دریا پیش رفت و لشکریان با گذشتن از رودخانه ی هارنن، مردان هاراد را به کلی درهم شکست و پادشاه آنان به ناچار فرمانروایی مطلق گوندور را پذیرفت (1050) . کیریاهر آنگاه نام هیارمنداکیل«فاتح جنوب»را برای خود برگزید.قدرت هیارمنداکیل موجب گشت هیچ دشمنی را یاری آن نباشد که در طی دوران طولانی باقی مانده از سلطنت اش او را به منازعه بخواند.وی یکصدوسی و چهار سال پادشاهی کرد،که تولانی ترین مدت پادشاهی در دودمان آناریون بود. در عهد وی گوندور به اوج قدرت خود رسید.قلمرو او از شمال تا کلبرانت و رخبام جنوبی سیاه بیشه،از غرب تا گری فالاد، از شرق تا دریای محصور در خشکی رون،از جنوب تا رود هارنن،و از آنجا در طول ساحل تا شبه جزیره و بندرگاه اومبار گسترش یافت.آدم های دره آندوین اقتدار او را به رسمیت شناختندرو شاهان هاراد سر بندگی در برابر گوندور فرود آوردند و پسرانشان به عنوان گروگان در دربار شاهان گوندور زیستند. موردور اگر چه متروک گشته بود،تحت مراقبت دژهای عظیم قرار داشت که گذرگاه ها را می پاییدند. سلسله پادشاهان دریانورد این چنین به پایان رسید.آتاناتار آلکارین،پسر هیارمنداکیل بسیار باشکوه زیست چندان که مردم می گفتند گوهرهای گران بها در گوندور مثل ریگ بازیچه ی کودکان است.اما آتاناتار تن آسانی را خوش می داشت و برای حفظ و نگه داری قدرتی که به ارث برده بودهیچ تلاشی به کار نبست، و دو پسر او نیز خلق و خوی مشابه داشتند.زوال گوندور پیش از مرگ او آغاز شده بود و بی تردید دشمنان نیز شاهد این زوال بودند.از مراقبت موردور غفلت ورزیدند.با این همه نزول نخستین حادثه ی عظیم و شوم بر سر گوندور تا عهد والاکار به تعویق افتاد:جنگ داخلی به سبب کشمکش های خانوادگی، که خسارت و ویرانی عظیمی را در پی آورد و صدمات آن هیچ گاه به تمامی ترمیم نشد. مینالکار پسر کالماکیل مردی پر شور و حرارت بود و نارماکیل درسال1240 برای آسوده کردن خود از وظایف،او را نایب السلطنه ی تمام قلمرو کرد.از آن به بعد مینالکیل با نام شاهان به رتق و فتق امور گوندور مشغول شد تا ان که پس از پدر بر جای او بر تخت نشست.دغدغه ی خاطر عمده ی او مردمان شمال بودند. در آرامشی که ره آورد گوندور بود،شمار این مردمان فزونی گرفته بود.شاهان به این مردمان التفات داشتند،چه،از نظر خویشاوندی در مقایسه با مردمان کهتر به دونه داین نزدیک تر بودند(زیرا بیشتر اینان از اعقاب مردمانی بودند که اصل و تبارشان به اداین عهد باستان می رسید)،و زمین های گسترده ی آن سوی آندون در جنوب سبز بیشه بزرگ را به آنان بخشیدند تا آنجا را در برابر هجوم مردمان شرق حراست کنند.بیشتر حملات شرقی ها در گذشته از روی دشت های میان دریای محصور در خشکی و رشته کوه خاکستری صورت گرفته بود. در روزگار نارماکیل اول حملات آنان گرچه ابتدا با نیرویی اندک،بار دیگر آغاز شد،اما نایب السلطنه دریافت که مردمان شمال همیشه به گوندور وفادار نمی مانند،و گروهی از آنان خواه از روی طمع برای به دست آوردن غنایم جنگی،یا ادامه عداوت مابین امیران شان،با نیرو های شرق متحد می شوند.از این رو مینالکار در سال1248لشکرکشی عظیمی تشکیل داد و ما بین رووانیون و دریای محصور در خشکی سپاه عظیم شرق را درهم شکست و تمام اردوگاه ها و سکونت گاه های آنان را در شرق نابود ساخت.وی سپس نام رومنداکیل بر خود نهاد. رومنداکیل هنگام بازگشت،ساحل غربی آندوین را تا نصب رود لیم لایت تقویت کرد و بیگانگان را از آمدن در طول رودخانه به این سوی امین مویل نهی فرمود.همو بود که ستون های آرگونات را در ورودی نن هیتو ئل بساخت.اما از آنجا که نیاز به نفرات داشت و می خواست که پیوند میان گوندور و مردم شمال راتحکیم کند،گروهبزرگی از آنان را به خدمت خویش گماشت و برخی را در سپاهش رتبه های بلند بخشید. رومنداکیل به ویدوگاویا که او را در جنگ یاری کرده بود، عنایت خواص مبذول کرد.ویدوگاویا نام خود را شاه رووانیون گذاشت و به راستی که قدرتمندترین امیران شمال بود،هرچند که قلمروی خود را مابین سبز بیشه و رودخانه کلدوین(رودخانه رانینگ[روان]) قرار داشت.در سال 1250رومنداکیل پسر خود والاکار را در مقام سفیری برای اقدامات به نزد ویدوگاویا فرستاد تا او با زبان و آداب و رسم و سیاست های مردمان شمال آشنا شود.اما والاکار از نقشه های پدر پا فراتر گذاشت.او به تدریج عاشق زمین های شمالی و مردمان آنجا گشت و با ویدوماوی دختر ویدوگاویا پیوند زناشویی بست.و این ماجرا چند سالی پیش از بازگشت او اتفاق افتاد.ثمره ی این ازدواج بعد ها موجب کشمکش های خانوادگی و جنگ گردید. «چه،آدم ها ی پاک نژاد گوندور،مردمان شمال را به میان خود با دیده ی شک و تردید می نگریستند،و این امر تا آن زمان سابقه نداشت که وارث تاج و تخت،یا هیچ یک از پسران شاه با مردمان کهتر یا با نژاد بیگانه وصلت کند.از همان هنگام که شاه والاکار به سن کهولت رسید شورش هایی در ایالت های جنوبی به وقوع پیوست.شهبانو زنی زیبا و نجیب بود،اما بنا به تقدیر مردمان کهتر عمری کوتاه داشت، بیم دونه داین از این بود که این امر در مورد فرزندان او نیز صادق باشد و شکوه شاهان آدمیان از دست برود.و نیز مایل نبودند که پسر او را به فرمانروایی بپذیرند،پسری که اگر چه اکنون الداکار نامیده می شود،در سرزمینی بیگانه از مادر زاده و در کودکی وینیتاریا نام گرفته بود که از نام های سرزمین مادرش بود.» «از این رو وقتی الداکار بر جا نشست،جنگ در گوندور آغاز شد.اما معلوم شد محروم کردن الداکار از میراث به آسانی میسر نیست.وی روح جسور مردم شمال را به اصل و نصب خود ا گوندور افزوده بود. جذاب و متهور بود،و مثل پدر هیچ نشانی از کهولت زودرس در او دیده نشد.وقتی هم پیمانان به رهبری اعقاب پادشاهان بر ضد او قیام کردند،تا آخرین نفس در مقابل آنها ایستاد.سر انجام در ازگیلیات محاصره شد و آن را زمانی دراز نگه داشت،تا گرسنگی و،نیروی عظیم تر شورشیان او را از آنجا بیرون راند و شهر را در میان شعله ها باقی گذاشت.در آن شهربندان و حریق،برج سنگ ازگیلیات ویران گشت و پلان تیر در آب ها گم شد.» «اما الداکار از دست دشمنان گریخت و به شمال نزد خویشاوندان خود در رووانیون رفت.آنجا عده ی بسیاری،خواه از مردان شمال که در خدمت گوندور بودند و خواه دونه داین قسمت های شمال قلمرو گوندور بر دور او گرد آمدند.شاه در نزر عده ی بسیاری از گروه اخیر محترم بود،و باز گروهی بزرگ تر،از غاصبی که بر جای او نشسته بود،متنفر بودند.غاصب،کاستامیر نوه ی کالیمختار،برادر رومنداکیل دوم بود.وی نه تنها از لحاظ اصل و نصب به تاج و تخت نزدیک بود،بلکه گروهی بزرگ از شورشیان را تحت فرمان داشت،وی دریا سالار بود و مردمان سواحل و بندرگاه های عظیم پلاگیر و اومبار حامی او بودند.» «زمان زیادی بر تخت نشستن کاستامیر که او چهره ی متکبر و نامنصف خود را آشکار ساخت.مردی بی رحم بود،چنان که از همان ابتدا شقاوت خود را در تصرف ازگیلیات به نمایش گذاشته بود.اورنندیل پسر الداکار رابه اشارات او در اسارت کشتند،و ویرانی و کشتاری که در شهر به دستور او انجام گرفت، بسیار فراتر از آن چیزی بود که در جنگ ها خواه نا خواه پیش می آید.این موضوع در میناس آنور و ایتیلین در یادها ماند،و او محبوبیت اش را به ویژه هنگامی ازدست داد که معلوم شد چندان اعتنایی به زمین های واقع در خشکی ندارد و بیشتر به فکر ناوگان خویش است و قصد کرد که پایتخت را به پلاگیر منتقل کند.» «بدین ترتیب پس از ده سال تکیه ی کاستامیر بر اریکه سلطنت،الداکار موقع را مناسب دید و با سپاهی از شمال سر رسید،مردم از کاله ناردون و آنورین و ایتیلین فوج فوج بدو پیوستند.نبردی عظیم در له به نین،در گذرگاه اروی به وقوع پیوست و در این نبرد خون بسیاری از اصیل زادگان گوندور بر زمین ریخت.الداکار در نبرد رویاروی کاستامیر را از پای در آورد،اما پسران کاستامیر گریختند و با دیگر خویشاوندان خود و ناویان بسیار در پلارگیر ایستادگی کردند.» «وقتی تمام نیرو های ممکن را در پلارگیر گردآوردند(الداکار ناوگانی در اختیار نداشت که بتواند از راه دریا به آنان حمله کند)از آنجا بادبان کشیدند و در اومبار مستقر شدند.آنان،اومبار را به پناهگاه شاه دشمنان تبدیل کردند،قلمرویی که فرمانروایی مستقل و تاج و تخت خود را داشت.اومبار در طول زندگی چندین و چند نسل در حالت جنگ با گوندور به سر برد و تهدیدی برای سرزمین های ساحلی و تمام رفت و آمد های دریایی باقی ماند،و تا زمان اله سارهیچ گاه به تمامی منتقا نگشت،و ناحیه ی گوندور جنوبی، ناحیه ای بود مورد مناقشه میان دزدان دریایی و شاهان.» «از دست دادن اومبار برای گوندور بسیار دردناک بود،و نه فقط از این جهت که قلمروی آن از ناحیه ی جنوب کوچکتر شد و تسلطش بر مردم هاراد کاستی گرفت،بلکه بیشتر از این نظر که آر-فارازون زرین، آخرین شاه نومه نور در این مکان پا بر ساحل گذاشت و سائورون را با خفت از اریکه ی قدرت به زیر کشیده بود.اگر چه از پی این واقعه مصصیبتی بزرگ به وقوع پیوسته بود،حتی پیروان الندیل با مباهات یاد رسیدن لشکر عظیم آر_فارازون را از دریاهای ژرف گرامی می داشت،وروی بلند ترین تپه ی دماغهی بالای بندرگاه ،ستون سفید عظیمی برای یاد بود بنا کرده بودند.بر فراز ستون گوی بلورینی قرار داشت که پرتوی ماه و خورشید را می گرفت و به سان ستاره ای میدرخشید و درخشش آن در هوای صاف،حتی از سواحل گاندور یا از آن دوره ها در دریای غربی می شد دید.گوی همچنان در آنجا قرار داشت،تا به گاه دومین قیام سایرون،که اکنون نزدیک بود و در آن قیام اومبار تحت سلطه ی خادمان او قرار گرفت،وهمه ی یاد بود های خفت او به زیر کشیده شد.» پس از بازگشت الداکار خون خاندان شاهی و دیگر خاندان های دونه داین بیش از پیش با خون آدمیان کهتر آمیخت.زیرا عده ی بیشماری از بزرگان در کشمکش خانوادگی کشته شده بودند؛از طرفی الداکار به مردمان شمال که با یاری آنان تاج وتخت خود را بازیافته بود،عنایت داشت،و مردم گوندور با گروهی عظیم از کسانی که از رووانیون آمده بودند،جانی تازه گرفتند. این آمیختگی،افول دونه داین را چنان که نخست از آن واهمه داشتند،شتاب نبخشید؛اما این افول همچنان ادامه یافت،اندک اندک،همچون پیش.و تردیدی نیست که این امر بیش از همه به خود سرزمین میانه مربوط می شد،و از دست دادن هبه های نومه نوری پس از سقوط سرزمین ستاره.الداکار دویست و سی و پنج سال زیست و پنجاه و هشت سال شاه بود و از این مدت ده سال آن را در تبعید گذراند. دومین وبزرگ ترین مصیبت در عصر تلمنار،بیست و ششمین پادشاه بر سر گوندور نازل شد،کسی که پدرش میناردیل پسر الداکار بود،و میناردیل در پلارگیر به دست دزدان دریایی اومبار کشته شده بود.(رهبری اومباری ها را آنگاماتیه و سانگاهیاندو نوه های کاستامیر بر عهده داشتند.)طولی نکشید پس از آن طاعونی مرگبار با بادهای تاریک از شرق رسید.شاه و همه ی فرزندان او و شماری عظیم از مردم گوندور و به ویژه کسانی که در ازگیلیات می زیستند،هلاک شدند.آنگاه بر اثر فرسودگی و شمار اندک افراد باقی مانده،نگهبانی در مرزهای گوندور متوقف شد و دژ هایی که گذرگاه ها را می پاییدند، از مردان تهی گشت. بعد ها متوجه شدند که هم زمان با این وقایع،سایه در سبز بیشه شدت گرفته و موجودات اهریمنی از نو ظاهر گشته،که نشانه ای بود از قیام سایرون.درست است که دشمنان گوندور نیز آسیب دیدند،یا احتمال داشت که به سبب همان چیز هایی که موجب ضعف گوندور شده بود از پای درآیند؛اما سایرون می توانست منتظر بماند،یا شاید خالی شدن موردور همان چیزی بود که در درج ی اول آرزو میکرد. وقتی تلمنار درگذشت،درخت سفید میناس آنور نیز پژمرده و خشک گشت.اما تاروندور برادرزاده تلمنار که جانشین او شد،نهالی از این درخت را از نو در ارگ نشاند.وی همان کسی بود که دربار را به طور دائمی به میناس آنور انتقال داد،زیرا ازگیلیات تا اندازه ای متروک گشته بود و اندک اندک رو به ویرانی می رفت.شمار اندکی از کسانی که از دست طاعون به ایتیلین یا دره های غربی گریخته بودند،مایل به بازگشت بودند. تاروندور که درجوانی بر تخت جلوس کرده بود،در میا شاهان گوندور طولانی ترین دوران سلطنت را داشت،اما دوران طولانی سلطنت او جز سروسامان گرفتن مجدد اوضاع داخلی قلمرو،و ترمیم آهسته ی قدرت آن،دستاورد دیگری نداشت.اما تلومختار پسر او که مرگ میناردیل را به یاد داشت و وقاحت و بی شرمی دزدان دریایی نگرانش می کرد،دزدانی که سواحل قلمرو گوندور را حتی تا به سرحد آنفالاس مورد دستبرد قرار داده بودند،نیروهایش را گردآورد و در سال 1810و با حمله ای اومبار را تصرف کرد.در آن جنگ آخرین اعقاب کاستامیر نابود شدند و اومبار بار دیگر مدتی به دست شاهان افتاد. تلومختار لقب اومبارداکیل را به نام خود افزود.اما مصائب جدیدی که گوندور خیلی زود به آن گرفتار شد،اومبار بار دیگر از دست رفت،و به دست مردمان هاراد افتاد. سومین مصیبت،تهاجم ارابه سواران بود که توش و توان رو به افول گوندور را در جنگ هایی که تقریباً یکصد سال تول کشید،تحلیل برد.ارابه سواران،مردمی،یا به عبارت دقیق گروهی هم پیمان از مردمانی مختلف بودند که از شرق آمدند،اما نیرومند تر و مجهزتر از تمام کسانی بودند که پیشتر سر و کله آنها از شرق پیدا شده بود.با ارابه های بزرگ سفر می کردند و سرکردگان شان سوار بر ارابه می جنگیدند. چنان که بعد ها معلوم شد به تحریک فرستادگان سائورون یورشی ناگهانی را به گوندور آغاز کردند،و شاه نارماکیل دوم هنگام نبرد با آنها در آن سوی آندوین به سال1856کشته شد.مردم رووانیون شرقی و جنوبی به بردگی برده شدند؛و گوندور مرزهای خود را در آن دوران تا آندوین و امین مویل عقب کشید. {حدس می زنند در همان زمان بود که اشباه حلقه ازنو وارد موردور شدند.}شورشی در رووانیون به کمک کالیمختار پسر نارماکیل دوم آمد،و او انتقام پدرش را با پیروزی بزرازگی بر شرقی ها به سال 1899در داگورلد گرفت و خطر برای مدتی از گوندور دور شد.در عهد آرافانت در شمال و اوندوهر پسر کالیمختار در جنوب بود که دو پادشاها بار دیگر پس از سالها قهر و بیگانگی با هم به رایزنی پرداختند.زیرا دست کم متوجه شده بودند که قدرت و اراده واحد،حمله از نواحی مختلف بر بازماندان نومه نور را هدایت می کند.در این زمان بود که آرودوی وارث آرفانت،فیری یل دختر اوندوهر را به زنی گرفت(1940).اما هیچ یک از پادشاهی ها توان آمدن به یاری دیگری را نداشتند؛چه،آنگمار درست در همان زمان که ارابه سواران با نیرویی عظیم دوباره ظاهر شده بودند،حمله خود را به آرتداین ازنو آغاز کرد. بسیاری از ارابه سواران راهی جنوب موردور شدند و با مردان خاند و هاراد نزدیک پیمان اتحاد بستند؛ و گوندور در حمله ای بزرگ از جنوب و شمال در معرض ویرانی قرار گرفت.در سال1944شاه اوندوهر و هردو پسرش آرتامیر و فارامیر در نبرد شمال مورانون از پای در آمدند و دشمن به سوی ایتیلین سرازیر شد.اما آرنیل فرمانده سپاه جنوب در ایتیلین جنوبی به پیروزی عظیمی دست یافت و سپاه هاراد را که از رودخانه پوروس گذشته بود،درهم شکست.وی به سوی شمال شتافت و بقایای سپاه در عقب نشینی شمال راگرد آورد و به اردوگاه اصلی ارابه سواران حمله برد،ارابه سواران که با تصور واهی سقوط گوندور و این که کاری جز گرفتن غنایم باقی نمانده است،مشغول جشن و سرور بودند.آرنیل اردوگاه را در هم کوبید و ارابهها را به آتش کشید و دشمن را به هزیمت از ایتیلین بیرون راند.گروه عظیمی از کسانی که از برابر او می گریختند در باتلاق های مرگ نابود شدند. «با مرگ اوندوهر و پسرانش،آرودوی از پادشاهان سلسله شمالی در مقام خلف مستقیم ایزیلدور و شوی فیری یل تنها فرزند زنده ی اوندوهر دعوی تاج وتخت گوندور را کرد.این دعوی پذیرفته نشد.در این ماجرا پلندور کارگزار شاه اوندوهر نقش عمده ای داشت.» «شورای گوندور در پاسخ آرودوی گفت:(تاج و تخت سلطنتی گوندور منحصراً از آن وارثان ملندیل پسر آناریون است که ایزیلدور این قلمرو را به او واگذار کرد.در گوندور این میراث تنها به فرزند پسر می رسید؛و ما نشنیده ایم که این قانون در آرنور به گونه ای دیگر باشد.» آرودوی در پاسخ گفت:(الندیل دو پسر داشت کا از میان آن دو ایزیلدور پسر ارشد و وارث پدر بود.شنیده ایم که نام الندیل تا به این روزگار در صدر سلسله شاهان گوندور قرار دارد،زیرا او شاه برین همه ی سرزمین دونه داین شمرده می شود.آنگاه که الندیل هنوز زنده بود،حکومت مشترک در جنوب را به پسرانش سپرده بود؛اما وقتی الندیل از پای در آمد،ایزیلدور عازم شد تا مقام پادشاهی برین را که متعلق به پدرش بود،تحویل بگیرد،و حکومت در جنوب را به همین شیوه به پسر برادرش سپرد.او از قلمرو خود در گوندور دست نکشیده بود،و نیز قصد نداشت که قلمرو الندیل تا ابد دستخوش افتراق شود. به علاوه در نومه نور از دیرباز چوگان شاهی به فرزند ارشد شاه می رسید و مرد یا زن بودن او هیچ تأثیری در این امر نداشت.درست است که این قانون در سرزمین های تبعید که همیشه دستخوش جنگ بوده اند،رعایت نشده است،اما قانون مردم ما چنین بود و ما از آنجا که پسران اوندوهر بی فرزند درگذشته اند،به آن استناد می کنیم.){وقتی که از تار-آلداریون ششمین شاه،تنها یک فرزند دختر به جا ماند،این قانون را(چنان که شاه گفته است)در نومه نور گذاشتند.نخستین ملکه فرمانروا همو بود،تار-آنکالیمه.اما قانون پیش ازعهد او به نحوی دیگربود.تار-منلدور پسر تار-الندیل چهارمین شاه به جای او برتخت نشست،هر چند که خواهرش سیلمارین بزرگتر از او بود.اما تبار الندیل به سیلمارین می رسید.} «گوندور به این ادعا هیچ پاسخی نداد.آرنیل فرمانده پیروزمند مدعی تاج و تخت شد؛و منصب پادشاهی از آجا که از خاندان سلطنتی بود با تأیید همه ی دونه داین گوندور به او تفویز گردید.آرنیل پسر سیریوندیل،پسر کالیماکیل،پسر آرکیریاس برادر نارماکیل دوم بود.آرودوی بر دعوی خود پافشاری نکرد؛ چه،او نه نیرویی داشت و نه قصد آن که با انتخاب دونه داین گوندور از در مخالفت در آید؛با این حال اخلاف او حتی وقتی پادشاهی اش از دست رفته بود،این دعوی را هیچ گاه فراموش نکردند.چه،زمان پایان گرفتن پادشاهی شمالی بر سر دست در آمده بود.» «آرودوی چنان که اسم او نشان می دهد،به راستی که آخرین پادشاه بود.گفته اند که این نام را مالبت پیشگوه به هنگام تولد بر او نهاد،پیشگوهی که پدر او گفت:«ارودوی خواهی اش نامید،چه اوآخرین شاهان در آرتداین خواهد بود.اگرچه فرصت انتخابی برای دونه داین پیش خواهد امد و اگر آنان راهی را برگزیدند که کمتر امیدی به ان هست انگاه پسر تو نام خود را عوض خواهد کرد و شاه قلمرویی بزرگ خواهد شد.اگر چنین نشود،آنگاه تن به رنج های فراوان خواهند داد و عمر بسیاری از انسان ها سپری خواهد گشت،تا آن که دونه داین برخیزد و از نو متحد شود.» در گوندور تنها یک شاه از پی آرنیل بر تخت نشست.شاید اگر تاج و تخت یکی می بود،آنگاه سلطنت ادامه می یافت و پیش گیری از وقوع بسیاری از اتفاقات شوم ممکن می شد.آرنیل مردی خردمند بود و نه خودخواه،هرچند در نظر او نیز همانند بیشتر مردمان گوندور،قلمرو آرتداین علی رغم اصل و نصب فرمانروایان آن موضوعی کوچک شمرده می شد. «وی سفیرانی را نزد آرودوی فرستاد و اعلام کرد که تاج و تخت گوندور را بنا به قوانین و مصالح پادشاهی جنوبی پذیرفته ام.اما من صداقت آرنور را فراموش نمی کنم؛نه پیوند خویشاوندی خود را انکار می کنم،و نه دوست می دارم که قلمروهای الندیل باهم بیگانه شوند.هر گاه که نیاز به یاری باشد در حد مقدوراتم از آن دریغ نخواهم کرد.» «این ماجرا پیش تر از آن بود که آرنیل چنان از موقعیت خود احساس اطمینان کند که بتواند به وعده وفا کند.شاه آرفانت با نیرویی رو به نقصان حمله های آنگمار را دفع کرد،و آرودوی پس از جانشینی راه او را ادامه داد؛اما سرانجام در پاییز سال 1973پیغام هایی به گوندور رسید که آرتداین سخت در تنگنا افتاده اند و شاه جادوپیشه تدارکات آخرین ضربه را می بیند.آنگاه آرنیل و پسرش آرنور را با آخرین سرعت ممکن و حداکثر نیرویی که می توانست به این کار اختصاص دهد،در رأس ناوگانی به شمال اعزام کرد. اما دیر بود.پیش از آن که آرنور به لنگرگاه های لیندون برسد،شاه جادوپیشه در آرتداین پیروز گشته و آرودوی هلاک شده بود.» «اما وقتی به لنگرگاه های خاکستری رسید،الف ها و آدم ها را را به یک سان شادمان و متحیر کرد. شمار افراد سوار بر کشتی و نیز تعداد کشتی ها چنان زیاد بود که جا برای لنگر انداختن یافت نمی شد،و هردو بندر هارلود و فورلوند پر شده بود؛و از به هم پیوستن آنها ارتش نیرومند با مهمات و تجهیزات برای جنگی در خور شاهان بزرگ فراهم آمد.یا به گمان مردم شمال چنین بود،هرچند که این اعزام نیرو فقط بخشی کوچک از کل نیرو های گوندور را شامل می گشت.بیش از هرچیز اسب مایه تحسین بود، چرا که بیشتر آنها را از دره های آندوین به آنجا آورده بودند و سواران بلند قامت و زیبا روی و امیران مغرور رووانیون همراه این اسب ها بودند.» «آنگاه گیردان همه کسانی را که از لیندون یا آرنور آمده بودند،و وقتی همه چیز آماده شد،سپاه از لون گذشت و برای مصاف دادن با شاه جادوپیشه آنگمار راه شمال را در پیش گرفت.می گویند که او در آن هنگام در فورنوست مسکن کرده و آنجا را با مردمانی شریر آکنده و کاخ و حکومت شاهان را غصب کرده بود.وی از روی تکبر در استحکامات به انتظار حمله دشمن نشست،و همچون موارد پیش به قصد عقب راندن آنان به طرف خلیج لون،برای مواجهه بیرون آمد.» «اما سپاهیان غرب از تپه های ایون دیم فرود آمدند و نبردی بزرگ در دشت میان نن یوال و بلندی های شمال درگرفت.نیرو های آنگمار اندک اندک ضعف نشان می داد و به سوی فورنوست عقب می نشست که تنه ی اصلی سواره نظام تپه ها را دور زد و از شمال بر دشمن تاخت و آنان را به هزیمت از پیش رو تاراند.آنگاه شاه جادوپیشه با گردآوردن هر کس که از حمله جان سالم به در برده بود،به سوی شمال گریخت تا خود را به سرزمینش آنگمار برساند.پیش از آن که بتواند در کارن دوم پناه گیرد،سواره نظام گوندور که آرنور رهبری شان می کرد به او رسید.در آن هنگام نیرویی تحت فرمان گلورفیندل نجیب زاده ی الف،از ریوندل بر او تاخت.آنگاه نیروی آنگمار چنان در هم شکست که هیچ اورک یا آدمی از آن قلمرو در غرب کوهستان باقی نماند.» «اما گفته اند که وقتی همه چیز از دست رفت،شاه جادوپیشه به یک باره ظاهر شد،سیاه پوش با نقاب سیاه،سوار بر اسبی سیاه.وحشت بر دل نظاره گران مستولی گشت؛به سبب نفرت بی حد و حصرش از فرمانده گوندور،تنها او را از میان دیگران نشان کرد و با فریادی هولناک راست به سوی او راند.آرنور در برابر او می ایستاد؛اما اسب اش آن حمله را نمی توانست تاب آورد،و رو گرداند و پیش از آن که آرنور بتواند مهارش کند،وی او را از معرکه دور ساخت.» «آنگاه شاه جادوپیشه خندید،و هر کس صدای فریاد او را شنید دهشت آن را تا ابد فراموش نکرد.سپس گلورفیندل سوار بر اسب سفید به سوی او تاخت و شاه جادوپیشه همچنان که می خندید،عنان گرداند و راه گریز در پیش گرفت و به میان سایه ها زد.چه،شب در میدان نبرد بر سر دست درآمده بود،و گم شد و هیچ کس ندید که به کجا رفت.» «آرنور اینک سواره بازگشت،اما گلورفیندل نگاهی به تاریکی افزاینده افکند و گفت:«از پی او مرو!به این سرزمین باز نخواهد گشت.زمان هلاک او هنوز بسیار دور است،و او به دست مردان از پای در نخواهد آمد.»این گفته ها را بسیاری به یاد سپردند؛اما آرنور خشمگین بود و دوست داشت انتقام رسوایی اش را بگیرد.» «سلطه ی پلید آنگمار چنین به پایان رسید؛و شاه جادوپیشه بیش از همه کینه آرنور را در دل گرفت؛اما باید سال های سال از این ماجرا می گذشت تا همه چیز آشکار شود.» چنان که بعد ها معلوم گشت،در عهد آرنیل بود که شاه جادوپیشه از شمال گریخت و وارد موردور شد و دیگر اشباه حلقه را که ریاست شان بر عهده او بود،در آنجا گرد آورد.اما در سال 2000 بود که از طریق گذرگاه کریت آنگول از موردور بیرون آمدند و میناس ایتیل را در محاصره گرفتند.میناس ایتیل در سال 2002 تصرف شد و پلان تیر برج به دست دشمن افتاد.و تا پایان دوران سوم کسی نتوانست اشباح حلقه را از آنجا بیرون براند؛و میناس ایتیل به مکانی هول انگیز بدل گشت و میناس مورگول نام گرفت.بسیاری از مردم که هنوز در ایتیلین مانده بودند،آنجا را ترک گفتند. «آرنور همچون پدر،مردی متهور بود،اما خرد او به پای خرد پدر نمی رسید.مردی بود قوی بنیه،با خلق و خویی آتشین،اما هیچ گاه به فکر زن گرفتن نیافتاد،و تنها دلخوشی اش رزم،یا مشق نظام بود.رشادت او تا بدان پایه بود که هیچ کس از اهالی گوندور را یارای آن نبود که در مسابقات رزمی مورد علاقه آرنور از پس او برآید،زیرا بیشتر شبیه قهرمانان بود تا فرماندهان یا پادشاهان،و توان و مهارت خود را تا زمان کهولت،بسیار بیش از آنچه معلوم است،حفظ کرد.» وقتی آرنور در سال 2043 تاج بر سر نهاد،شاه میناس مورگول با این طعنه که در نبرد شمال،آرنور یارای ایستادگی در مقابل او نبوده است،به نبردی تن به تن فراخواند.ماردیل کارگزار در آن هنگام خشم شاه را مهار کرد.میناس آرنور که از عهد شاه تلمنار به مهمترین شهر قلمرو گوندور تبدیل شده بود،اکنون به سبب حالت تدافعی اش در برابر پلیدی های مورگول،میناس تیریت نام گرفت. فقط هفت سال از سلطنت آرنور می گذشت که فرمانروای مورگول دعوت به مبارزه را تکرار کرد و به طعنه گفت که اینک ضعف شاه در دوران کهولت به بزدلی دوران جوانی او افزوده شده است.آنگاه آرنور که دیگر بیش از این تاب خویشتن داری نداشت،به همراه گروهی کوچک از شهسواران به سوی دروازه ی میناس مورگول راند.هیچ کس دوباره خبری از آن گروه نشنید.در گوندور اعتقاد بر این بود که دشمن غدار شاه را در دام انداخته،و شاه با رنج وعذاب در میناس مورگول در گذشته است؛اما از آنجا که هیچ شاهدی بر مرگ او نبود،ماردیل،کارگزار نیک سال های سال به نام او در گوندور فرمانروایی کرد. اینک شمار کسانی که از تبار شاهان بودند،اندک بود.و شمار انان که در کشمکش خانوادگی سخت رو به نقصان گذاشته بود واز طرفی از آن هنگام به بعد،پادشاهان نسبت به خویشاوندان نزدیک خود حسود و بدگمان بودند.غالب کسانی که مورد سوءظن قرار داشتند،به اومبار گریختند و به شورشیان پیوستند. از آن سو،دیگران از آل تبار خود دست شستند و با زنانی وصلت کردند که اصل و نصب نومه نوری نداشتند. پس چنین شد که هیچ مدعی تاج وتختی یافت نمی شد که اصیل زاده باشد و کسی معترض دعوی او نگردد؛ و همه از خاطر کشمکش های خانوادگی بیمناک بودند و می دانستند که اگر بار دیگر به مشاجراتی از این دست دامن زده شود،آنگاه گوندور نابود خواهد شد.از این رو حکمرانی کارگزاران بر گوندور اگر چه سال ها به درازا کشید،همچنان ادامه یافت،و تاج الندیل در خانه های مردگان بر دامان شاه آرنیل،جایی که آرنور آن را رها کرده بود،باقی ماند. کارگزاران خاندان کارگزاران را خاندان هورین می نامیدند،زیرا آنان اعقاب هورین اهل امین آرنن بودند،مردی از نژاد والای نومه نوری و کارگزار شاه میناردیل(34-1621).پس از روزگار او شاهان همیشه کارگزاران خود را از اعقاب او بر میگزیدند؛و پس از روزگار پلندور مقام کارگزاری همچون مقام سلطنت از پدر به پسر یا خویشاوندان نزدیک،مورثی شد. هر کارگزار جدید در واقع با این سوگند که«عصا و حکمرانی را به نام شاه حفظ کند،تا آنگاه که او باز گردد.»دیوانخانه را تحویل گرفت. اما این سخنرانی خیلی زود به چیزی تشریفاتی بدل گشت که کمتر مورد اعتنا بود،و کارگزاران از تمام اختیارات شاه برخوردار بودند.با این حال بسیاری در گوندور اعتقاد داشتند روزی روزگاری شاه باز خواهد گشت؛و برخی دودمان باستانی شمال را به یاد آوردند که شایع بود هنوز در خفا به زندگی ادامه می دهند.اما کارگزارارن حکمران دل بر این اندیشه سخت گردانده بودند. با این حال کارگزاران هیچ گاه برتخت باستانی ننشستند؛و تاج بر سر ننهادند و چوگان سلطنتی در دست نگرفتند.آنان فقط عصایی سفید به نشانه مقام دیوانی شان برمیداشتند؛و بیرق آنها پرجمی سفید وبی علامت بود؛اما بیرق سلطنتی سیاه رنگ بود که درخت سفید شکوفایی در زیر هفت ستاره بر آن نقش بسته بود. پس از ماردیل وورونوه،که نخستین فرد سلسله محسوب می گشت،بیست و چهار کارگزار حکمران تا زمان دنه تور دوم که بیست و ششمین و آخرین کارگزار بود،بر سر کار آمدند.نخست آرامشنسبی برقرار بود،زیرا آن روزگار،روزگار صلح و توأم با انتظار بود که در طی آن سائورون در برابر نیروی شورای سفید عقب نشست و اشباح حلقه در دره ی مورگول پنهان ماندند.اما از دوران دنه تور اول به بعد هیچ گاه بار دیگر صلح کامل برقرار نشد،و حتی هنگامی که گوندور به طور گسترده و آشکار در جنگ نبود،مرزهای آن زیر تهدید دایمی قرار داشت. در آخرین سال های دنه تور اول نژاد اورک های سیاه،یا یورک ها که سخت نیرومند بودند برای نخستین بار در بیرون از موردور دیده شدند و سال 2475سرتاسر ایتیلین را درنوردیدند و ازگیلیات را تصرف کردند.بورومیر پسر دنه تور(که این نام بعد ها بر روی بورومیر یکی از نه تن راهیان نهادند)آنها را در هم شکست و ایتیلین را باز پس گرفت؛اما ازگیلیات سرانجام ویران شد و پل بزرگ سنگی آن شکست.از آن پس مردم در آنجا سکونت نمی کردند.بورومیر فرماندهی بزرگی بود و حتی شاه جادوپیشه نیز از او بیم داشت. نجیب و زیبا روی بود،مردی با جسم و اراده ای قوی،اما در جنگ،زخمی از مورگلیان بدو رسید که ایام عمرش را کوتاه کرد،و از درد تحلیل رفت و دوازده سال پس از پدر درگذشت. پس از او نوبت به دوران طویل حکمرانی کیریون رسید.کیریون فردی محتاط و حزم اندیش بود،اما حوزهی نفوذ گوندور کوچک شده بود و از دست او کاری بیش از دفاع از مرزها بر نمی آمد،در حالی که دشمنان اش(و یا قدرتی که آنان را تحریک می کرد)ضرباتی بر ضد او تدارک دیده بودند که مانع از آن نمی توانست شد.دزدان دریایی سواحل قلمروی او را غارت کردند،اما خطر عمده از شمال تهدیدش می کرد.در آن هنگام در سرزمین گسترده رووانیون مابین سیاه بیشه و رودخانه رون(رانینگ)،مردمی درنده خو می زیستند که به تمامی زیر سایه ی دول گولدور قرار داشتند.غالباً از طریق جنگل دست به چپاول می گشودند،تا آن که بخش اعظمی از دره ی آندوین در جنوب گالادن،از سکنه تهی گشت.شمار این مردم بالخوت نام،مدام با مهاجران دیگری از همین نژاد که از شرق می آمدند،رو به افزایش می گذاشت،در حالی که از شمار مردم کاله ناردون روز به روز کاسته می شد.کیریون سخت در تنگای حفظ خط دفاعی آندوین قرار گرفته بود. «کیریون که پیشبینی توفان را می کردکسانی را برای درخواست کمک به شمال فرستاد،اما دیر شده بود؛ چون در سال(2510)سیل عظیم مردم بالخوت که در ساحل شرقی آندوین تعداد زیادی قایق بزرگ و کلک ساخته بودند،از رودخانه گذشت و مدافعان را رفت.آنگاه راه لشکر پیاده را که عازم شمال بود از جنوب بریدند و آنها را به آن سوی لیم لایت راندند،و آنجا ناگهان گروهی از اورک های کوهستان به سپاهیان حمله بردند وآنان را به سوی آندوین عقب نشاندند. آنگاه کمکی که امیدی به آن نمی رفت از شمال رسید و صدای شاخ روهیریم ها برای نخستین بار در گوندور شنیده شد.ائورل جوان با سوارانش رسید و دشمن را از میان برداشت و بالخوت را تا دم مرگ بر روی دشت های کاله ناردون تعقیب کرد.کیریون آن سرزمین را برای سکونت به ائورل بخشید و او در برابر کیریون سوگندی ائورل وار برای دوستی یاد کرد که در هنگامه ی نیاز یا فراخوان فرمانروایان گوندور به کمک بشتابد.» در روزگار برن،نوزدهمین کارگزار خطری بزرگ تر بر سر گوندور نازل گشت.سه ناوگان بزرگ که از مدت ها پیش مهیا شده بود از اومبار و هاراد وارد شد و با نیرویی عظیم به سواحل گوندور حمله آورد؛و دشمن از بسیاری جاها و حتی نقاط دوردست شمالی از جمله ایزن پابه ساحل گذاشتند.و در آن هنگام روهیریم ها از غرب و شرق مورد هجوم قرار گرفتند و سرزمین آنها به تصرف در آمد و به سوی دره های تنگ کوه های سفید رانده شدند.در آن سال(2758)زمستان طولانی با سرما و برف فراوان از شمال و شرق سر رسید و کمابیش پنج ماه ادامه یافت.هلم اهل روهان و دوپسرش در جنگ سربه نیست شدند؛و اریادور و روهان با سیه روزی و مرگ دست و پنجه نرم می کردند.اما در گوندور، در جنوب کوه ها اوضاع مختصری بهتر بود،و پیش از آمدن بهار،برگوند پسر برن بر متجاوزان چیره گشت.برگوند بی درنگ نیرویی را برای کمک به روهان گسیل کرد.وی بزرگترین فرماندهی بود که گوندور از زمان بورومیر به بعد دیده بود؛و وقتی جانشین پدر شد(2763)گوندور اندک اندک توان رزمی خود را بازیافت.اما روند بهبود صدمات وارد آمده به روهان کندتر بود.به همین دلیل بود که برن از آمدن سارومان استقبال کرد و کلیدهای اورتانگ را در اختیار او نهاد،و از آن سال به بعد(2759) سارومان در ایزنگارد ساکن شد. در روزگار برگوند بود که جنگ دورف ها و اورک ها در کوهستان مه آلود در گرفت(9-2793)و از آن ماجرا فقط شایعاتی به جنوب رسید،تا آن که اورک ها گریخته از ناندوهیرون کوشیدند از روهان بگذرند و در کوه های سفید جای پایی برای خود بیابند.پیش از پایان غائله،نبرد و درگیری سال های سال در دره ها ادامه داشت. وقتی بلکتور دوم بیست و یکمین کارگزار درگذشت،درخت سفید میناس تیریت نیز خشک شد؛اما آن را «تا همگامی که شاه بازگردد»آنجا باقی گذاشتند،چه هیچ نهال دیگری از این درخت یافت نمی شد. در روزگار تورین دوم دشمنان بار دیگر تحریکات خود را آغاز کردند؛سائورون دوباره قدرت گرفته بود و روزگار قیام او نزدیک می شد.همه چیز جزء پر طاقت ترین مردمان تورین،ایتیلین را ترک گفته و به غرب آندوین کوچیده بودند،چون تمام آن سرزمین به دست اورک های موردور ملوث شده بود.تورین بود که پناهگاه های مخفی برای سربازانش در ایتیلین ساخت که از آن میان هنت آنون از دیرباز تحت محافظت بود و نیرو ها در آن مستقر بودند.و نیز همو بو که باردیگر جزیره ی کایر آندروس{این نام به معنی«کشتی کف آلود دراز»است؛زیرا جزیره شبیه کشتی عظیمی بود با پوزه ی بلند که سر آن رو به شمال قرار داشت و آب های آندوین روی صخره های تیز می شکست و به رنگ سفید که می کرد.} را برای دفاع از آنورین تقویت کرد.اما خطر عمده از جنوب تهدیدش می کرد.هارادریم ها از آنجا گوندور جنوبی را به تصرف در آورده بودند و در امتداد پوروس جنگ های زیادی در می گرفت.وقتی ایتیلین سخت مورد تاخت و تاز قرار گرفت،شاه فولکوین اهل روهان سوگند ائورل را جامه ی عمل پوشاند و دین خود را از بابت کمکی که از برگوند به او رسیده بود،با فرستادن افراد بسیار به گوندور ادا کرد.تورین با یاری آنان در گذرگاه های پوروس به پیروزی دست یافت،اما پسران فولکوین هر دو در نبرد از پای در آمدند.سواران آن دو را به رسم مردم خود در گور کردند،و از آنجا که این دو برادر توأمان بودند،در زیر پشته ای واحد آرامیدند.این پشته،هاد این گوانور،بلند و سرفراز زمانی دراز بر ساحل رودخانه ایستادند و دشمنان گوندور از گذشتن از آن بیم داشتند. تورگون جانشین تورین گردید،اما دو ران او را عمدتاً به سبب دو سال پیش از مرگش به یاد می آورند که در طی آن سائورون بار دیگر پدیدار گشت و حضور خود را آشکارا اعلام کرد؛و از نو وارد موردور شد که از مدت ها پیش برای ورود او آماده شده بود.آنگاه باراد-دور بار دیگر برافراشته شد و کوه هلاکت غرق شعله های آتش گشت و آخرین مردم ایتیلین به دوردست ها گریختند.وقتی تورگون درگذشت،سارومان ایزنگارد را ازآن خود خواند و آنجا را استحکام بخشید. «اکتلیون دوم،پسر دروگون خردمند بود.وی با هرچه نیرو برایش باقی مانده بود قلمروی خود را در برابر حمله موردور تقویت کرد.اکتلیون همه ی مردان ارجمند را از دور و نزدیک به خدمت خویش فراخواند و به کسانی که شایستگی خود را به اثبات رساندند مقام و مرتبت بخشید.در بسیاری کارها از یاری و مشاورت فرماندهی بزرگ برخوردار شد که بش از هر کس دیگری دوست اش می داشت. مردمان گوندور او را تورونگیل می نامیدند،یعنی عقاب ستاره،زیرا او چابک و تیز بود و ستاره نقره ای به شنل خود می زد؛اما هیچ کس نام راستین او و نیز زادگاهش را نمی دانست.از خدمت شاه تنگل در روهان به نزد اکتلیون آمد،اما یکی از روهیریم ها نبود.در دریا و خشکی برای مردمان رهبری بزرگ بود،اما پیش از سر آمدن عهد اکتلیون،به سایه ها جایی که از آن آمده بود،عزیمت کرد.» «تورونگیل غالباً به اکتلیون گوشزد می کرد که نیروی شورشیان اومبار خطری عظیم برای گوندور محسوب می شود و اگر سائورون روزی تحرکات خود را برای جنگ آغاز کند،این تهدید برای تیول های جنوب بسیار مهلک خواهد بود.سرانجام وی با گرفتن اذن کارگزار،ناوگانی کوچک گرد آورد و شبانه،دور از انتظار و ناگهانی به اومبار حمله بد و آنجا بخش عظیمی از کشتی های دزدان دریایی را به آتش کشید.خود او در نبرد تن به تن فرمانده لنگرگاه را بر روی بارانداز از پای درآورد و ناوگانش را با حداقل تلفات عقب کشید.اما پس از بازگشت به پلاگیرعلی رغم اندوه و تعجب افرادش حاضر به مراجعت به میناس تیریت نشد،شهری که افتخاری عظیم چشم به راه او بود.» «پیغام وداعی برای اکتلیون فرستاد و گفت:«وظایفی دیگر انتظارم را می کشید،سرورم،و اگر تقدیر حکم به بازگشت کند،پیش از آمدن به گوندور زمان و خطرات زیادی باید سپری شود.»هرچند هیچ کس اطلاعی از آن وظایف نداشت،و یا کسی خبر نداشت که چه کسی او را فرا خوانده است،اما همه می دانستند که به کدام سو رفت.چون،او قایقی برداشت و از روی آندوین گذشت و یارانش را وداع گفت و در تنهایی راهش را ادامه داد؛و آخرین بار که او را دیدند،رو به سوی کوهستان سایه داشت.» «عزیمت تورونگیل در شهر موجب یأس و تومیدی گشت،و همه مردمان او را ضایعه ای بزرگ انگاشتند،مگر دنه تور پسر اکتلیون،که اکنون به سن و سالی رسیده بود که می توانست عهده دار منصب کارگزاری شود،و این امر پس از چهل سال،با مرگ پدر و جانشینی او محقق شد.» «دنه تور مردی بود مغرور و بلند قامت و دلیر،و مدت های مدید بود که در طی زندگانی نسل های بسیار کسی شاه وار همچون او در گوندور پدیدار نگشته بود؛او نیز خردمند بود،و دور اندیش و معرفت آموخته.به راستی شباهت او به تورونگیل در حد شباهت یکی از خوشاوندان نزدیک بود،با این حال همیشه در دل های مردمان و در ارج و قربی که نزد پدر داشت،در مرتبت دوم قرار می گرفت.در آن هنگام بسیاری بر این گمان بودند که تورونگیل پیش از آن که رقیب اش ارباب او شود،گوندور را ترک گفته است؛اما در واقع تورونگیل هیچ گاه با دنه تور چشم و هم چشمی نداشت و خود را چیزی بالاتر از خادم پدر او می انگاشت.و تنها در یک موضوع توصیه ی آنان به کارگزار با هم متفاوت بود؛تورونگیل غالبأ اکتلیون را ار اعتماد به سارومان سفید در ایزنگارد برحذر می داشت،و در مقابل به گندالف خاکستری روی خوش نشان می داد.اما میان گندالف و دنه تور رابطه ای چندان صمیمی برقرار نبود؛ و پس از روزگار اکتلیونفمقدم زایر خاکستری را در میناس تیریت کمتر گرامی می داشت.از این رو بعد ها وقتی همه چیز از پرده بیرون افتاد،بنا بر اعتقاد خیلی ها دنه تور،فردی هوشمند و در قیاس با دیگر مردمان روزگار خود دوراندیش و ژرف بین،به هویت راستین این بیگانه،تورونگیل پی برده بود و گمان می کرد که تورونگیل و میتراندیر در خفا دسیسه ای برای جانشینی او چیده اند.» «وقتی دنه تور کارگزار شد(2984)فرمانروایی قاهر از آب در آمد و اختیار همه ی کارها را در دست گرفت.کم می گفت و به توصیه ها گوش می سپرد و به رأی خود عمل می کرد.دیر ازدواج کرد(2976) و فین دویلاس دختر آدراهیل اهل دول آمروت را به زنی گرفت.فین دویلاس بانویی بسیار زیبا و دل رحم بود،اما دوازده سال از این زناشویی نگذشته بود که درگذشت.دنه تور به شیوه یخود او را بیش از هر کس دیگری دوست می داشت،مگر پسر ارشدش که از فین دویلاس زاده بود.اما مردم بر این گمان بودند که زن در شهر مصور،همچون گلی از گلهای دژهای مشرف به دریا که بر روی صخره ای خشک و لم یزرع افتاده باشد،پژمرده گشت.سایه ای که در شرق بود وحشت زده اش کرد،و او همیشه چشم به جنوب دوخته بود،به دریایی که دل در گرو آن داشت.» «دنه تور پس از مرگ او عبوس و خاموش تر از پیش شد،و ساعت ها در برج اش تنها می نشست و در بحر تفکر فرو می رفت و پیشاپیش،وقوع یورش از جانب موردور را در روزگار خویش حدس می زد. بعد ها تصور می شد که از روی نیاز به کسب اخبار،اما از روی غرور و با توکل به پایداری اراده اش، به خود جرأت داد و در پلان تیر برج سفید نگریسته است.کارگزاران و نیز شاه آرنیل و شاه آرنور پس از سقوط میناس ایتیل که در آن واقعه،پلان تیر ایزیلدور به دست دشمن افتاد،شهامت چنین کاری را نداشتند؛چون،سنگ میناس تیریت پلان تیر آناریون بود و در همآهنگی تنگاتنگ با ستگ سائورون قرار داشت.» »بدین ترتیب دنه تور خبر های استثنائی از وقایعی که در قلمروی او،و نیز بسیار دورتر در ورای قلمروی او جریان داشت،کسب می کرد که مایه ی شگفتی مردمان بود؛اما او با به جان خریدن پیری زودرس به سبب کشمکش با اراده سائورون،بهایی گزاف برای کسب این اخبار پرداخت.و چنین بود که غرور با نومیدی توأمان در وجود دنه تور رو به فزونی گذاشت،تا آن که تمام وقایع آن روزگار را فقط مصافی تن به تن میان فرمانروای برج سفید و فرمانروای باراد-دور انگاشت،و به تمام کسانی که در برابر سائورون ایستادگی می کردند،جز افرادی که فقط در خدمت خود او بودند،بد گمان شد.» «زمان جنگ حلقه نزدیک شد و پسران دنه تور به دوران بزرگ سالی رسیند.بورومیر که پنج سالی بزرگ تر از برادر و محبوب ترین پسر بود از لحاظ قیافه و تکبر شباهتی تام به دنه تور داشت،اما در سایر موارد شباهت ها اندک بود.بورومیر مردی بود از جنم شاه آرنور دوران باستان که زن نگرفت و بیش از هر چیز سپاهی گری را خوش می داشت؛بی باک و نیرومند بود،اما اهمیت چندانی برای معرفت قایل نبود،مگر حکایت های قدیمی نبرد.فارامیر برادر جوان تر،از نظر قیافه شبیه،اما از نظر عقل و شعور بی شباهت به او بود.ضمیر مردمان را با همان تیزبینی دنه تور درمی یافت،اما این دریافت و هم دلی و ترحم می انجامید،نه به تحقیر.رفتاری متعادل داشت،و عاشق موسیقی بود و بنابراین در آن روزگار خیلی از مردمان شهامت او را بسیار کمتر از شهامت برادرش می انگاشتند.اما چنین نبود،جز این که او نمی خواست افتخار را از راه خطر کردن بی هدف بجوید.هر گاه گندالف به شهر می آمد او را با آغوش باز خوشامد می گفت و تا می توانست حکمت از او می آموخت.و پدرش از این لحاظ و نیز در بسیاری موارد دیگر از او ناخرسند بود.» «با این حال میان این دو برار دوستی عمیقی برقرار بود و سابقه ی این دوستی به دوران کودکی می رسید،هنگامی بورومیر یاور و حامی فارامیر بود.از همان تبعیض پدر یا ستایش مردم موجب حسادت یا هم چشمی میان آن دو نشده بود.به تصور فارامیر غیر ممکن بود که کسی در گوندور بتواند با بورومیر، وارث دنه تور فرمانروای برج سفید هماوردی کند.و خود بورومیر تصوری شبیه این داشت.ولی موضوع در عمل به گونه ای دیگر در آمد.اما آن چه در جنگ حلقه بر سر این سه تن آمد جای دیگر به تفصیل سخن گفته ایم.و پس از جنگ،روزگار کارگزاران حکمران به پایان رسید؛زیرا وارث ایزیلدور و آناریون بازگشت و پادشاهی احیا شد و بیرق درخت سفید بار دیگر بر فراز برج اکتلیون به اهتزاز در آمد.»